نسل جديد داستاننويس ايراني، آنقدر غرق در مشكلات و دغدغههاي روزمره و تنهاييها و محروميتهاي كهنه و نو بوده كه كمتر مجالي براي پرداختن به گذشتههاي اين مرز و بوم داشته است.
با نگاهي اجمالي به مجموعه داستانهاي به چاپ رسيده از اين نسل و مخصوصا خروجيهاي اول اين نويسندگان جوان ميتوان به صحت اين قضيه پي برد.
ميتوان هنگام ديدن مجموعه جديدي با نام يك نويسنده جديد براحتي حدس زد با يك سري داستان آپارتماني يا داستانهايي با شرح روزمرگيهاي يك ايراني از قشر متوسط رو به بالا مواجه هستيم كه اغلب اوقات اين حدس درست هم از آب در ميآيد.
يكي از مجموعه داستانهايي كه برخلاف آنچه گفته شد، در فضايي متفاوت با مجموعههايي كه كار اول نويسندگانشان محسوب ميشوند، كتاب «چهارشنبه ديوانه» نوشته الهامه كاغذچي با 12 داستان كوتاه است كه نشر چشمه آن را چاپ كرده است.
داستانهاي مجموعه در فضايي تيره و هراسآور شكل ميگيرند و در داستانهاي بعدي مخاطب متوجه ميشود كه با داستانهايي مواجه است كه قرار است داستانهايي به هم پيوسته باشند، اما متاسفانه كاغذچي به رغم موفقيت نسبي در هر تك داستان، نتوانسته است در پيوند بين داستانها موفق باشد. تنها پيوند بين هر چند داستان، در چند كاراكتر فرعي كه نقش چنداني هم در پيشرفت داستانها ندارند، خلاصه ميشوند كه لابهلاي صحنههاي داستان سرگردانند؛ مثلا شخصيت عباستلكه كه در داستان «ميت عزيز» تنها با اشارهاي گذرا معرفي ميشود و تنها اسمي به اسامي داستان اضافه ميكند بدون آن كه باري از دوش داستان بلند كند:
مردي حدودا 60 ساله كه تا حالا سر 2 تا زن را خورده بود و دخترهايش را قبل از آن كه بالغ شوند فرستاده بود خانه شوهر. اولي را بابت بدهياش داده بود به قاچاقچي محل و دومي را به پسرخواهرش كه وانت آبي رنگ داشت و ميوه فصل ميفروخت و معروف بود به عباس تلكه. (ص 16)
اين شخصيت در داستان «پنبهزن» در اولين نقش خود ظاهر ميشود و كمي سر به سر پيرمرد پنبهزن ميگذارد، از داستان خارج ميشود و ديگر در هيچ كدام از داستانهاي بعدي ديده نميشود. با ديدن شخصيتهايي كه هر كدام به همين شكل در داستانها ظاهر ميشوند و به صورت غيرمنتظره غيبشان ميزند، اين ظن به وجود ميآيد كه اين شخصيتها تنها براي ايجاد پيوند ميان داستانها در لابهلاي سطور جا داده شدهاند. هر چند ميتوان گفت به طوركلي داستانهاي كاغذچي داستان مردم فرودستي است كه بود و نبودشان در كوي و برزن، دردي از دنيا و آدمهايش دوا نميكند، اما وجود اين نكته نيز نميتواند پوششي بر ضعف پرداخت و بازيگرداني داستاننويس و تقسيم نقش شخصيتها در داستان باشد. همچنان كه ميشد از شخصيت عباس تلكه در داستانهاي ديگر، مثلا در معركهگيريهاي پهلواني در داستان «روزهاي خاكستري پهلوان اياز»، براي به تصوير كشيدن صحنه شكست خوردن معركهگيري پهلوان يا ديگر داستانها استفاده كرد يا زنان مردهشوي قبرستان ابن بابويه كه هر كدام ميتوانستند بار گوشهاي از داستانهاي آخر مجموعه را نيز به دوش بكشند و علاوه بر استحكام بخشيدن به پيوند سست ميان داستانها، به جاي آفريدن شخصيتهاي متعدد و بدون عمق، به ايجاد داستانهايي با پيرنگ قويتر و شخصيتهاي قابلباورتر كمك كنند.
در ميان داستانهاي مجموعه، 2 داستان ديده ميشوند كه نويسنده ترجيح داده هر كدام را به 2 شكل مختلف روايت كند. يكي داستان «روزهاي خاكستري پهلوان اياز» و ديگري داستان «قطار» كه اتفاقا روايت اول هر دو داستان، به مراتب از روايتهاي دوم آنها، محكمتر و قويتر از آب در آمدهاند. در روايتهاي دوم، نويسنده سعي كرده با تغيير زاويه ديد يا خروج از فضاي روايت اول، به زواياي ديگر داستان و شخصيتها نيز دست پيدا كند كه نتوانسته از اين امكان به خوبي استفاده كند. در داستان پهلوان اياز، خواننده داستاني هستيم از پهلواني كهنهكار و پير كه ديگر توان معركهگيري را ندارد و در آخرين معركهاش شكست ميخورد و در ميان جمعيت بيهوش ميشود. پهلوان پس از اين واقعه از شهر خارج ميشود. در روايت دوم اين داستان، با تغيير زاويه ديد، كاغذچي درصدد ايجاد يك سرگذشت براي پهلوان اياز برميآيد كه كاملا اضافي به نظر ميرسد. ورود شخصيت فرعي ديگري به نام اسعد، جوانكي كه مريد درسخوانده پهلوان اياز معرفي ميشود هيچ كاركرد ديگري بجز نوشتن نامههاي پهلوان اياز ندارد كه آن هم با نكاتي كه در متن داستان قيد شده، ضرورتي ندارد چون خود پهلوان اياز مكتب رفته و بوستان و گلستان خوانده است:
خدا بيامرزه پدرم رو كه گرچه چيزي جز بازوبند پهلواني برام به ارث نذاشت، اما به مكتبخانه فرستادم. آنجا گلستان و بوستان را از بر شديم و دانستيم هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات است و چون بر ميآيد مفرح ذات. حالا غصههام رو با كمك اسعد مينويسم تا غير از كوررنگي، غمباد هم به سراغم نياد. (ص 51)
كه همين گلستان و بوستان خواندن هم، به غير از آنچه در چند سطر بالا آمده است، كمكي به داستان نميكند و اثري روي شخصيتپردازي، لحن يا گفتوگوهاي پهلوان اياز ـ كه در داستانهاي بعدي نيز گهگاه از گوشه حياطي سركي در داستانها ميكشد ـ نيز ندارد. در روايت دوم داستان قطار نيز نويسنده درصدد شرح مكافات و عقوبت برزخي روايت قطار برميآيد كه در روايت اول خودكشي كرده بود كه در مجموع هيچ كمكي به پرداخت شخصيت يا فضاي كلي كار نميكند.
نكتهاي كه در مجموع بيشتر سبب آزار خواننده ميشود، اين است كه اشارات دور و بيدليل به شخصيتهاي داستانهاي قبلي در مجموعه، مخاطب را مطمئن ميكند كه اين اشارات تنها به علت ايجاد ريسماني هرچند ضعيف براي گره دادن مردم سرگردان در داستانهاي اين مجموعه جذاب است.
بهاره الهبخش
جامجم